رهایی گشته ام

مثل مرغ از دام صیادان رهایی گشته ام
زیر پا افتاده ای, سر به فلک افراشته ام

بالهایم در قفس بی حس بدند از شُک برق
زاسمان اُفتاده ای بر آسمان برگشته ام

خشم ظالم مینمود طغیان که از سر بگذرد
دربدر شد در دمی, گویی زهاکش کُشته ام

کشتی غمگین بُدم در عمق دریاهای خشم
نه در امواجم کنون, نه آنکه آن سرگشته ام

آن دهان مرثیه دیگر نمیگوید حزین
کهنگیها را همه روی صلیب انباشته ام

کار و بار عاشقی اینسان که آسان گشته شد
دیگر این فکرم به غیر عاشقی نگذاشته ام

از همان آنی که من با دلبرم همدم شدم
روز و شب هر آن به عشق و عاشقی پنداشته ام

ایچنین آسوده ام هر لحظه در آغوش یار
بهر هر بوسه لب روح القدس برداشته ام

هم خودم راحت شدم هم دیگران از دست من
جای شمشیر و تفنگ در دل صفایی کاشته ام

داد و قال است در وطن؛ “با کافران اُفتاده ام
کافرم دیگر که چون از مرز شرع بگذشته ام”

کاش همین مومن دهد یکدم به من هوش از درون
تا که بیند من بنا بر اصل خود بگذاشته ام

من بسی نالان بُدم با آن همه احکام شرع
راحتم اکنون زهر دردی که از شرع داشته ام

در دل شایسته این غوغا شدست باور کنید
ورنه کی گوید: چنین در کار عشق آغشته ام؟

دکتر دانیال شایسته

Leave a comment

Filed under Poetry - شعر

Leave a comment